در بيان محو شده توحيد و فاني در تفريد - قسمت دوم

اينجا شکرم مگس فرو مي گيرد
صد واقعه پيش و پس فرو مي گيرد
بنگر که چه صحرا طلبد آنک او را
در هر دو جهان نفس فرو مي گيرد
هر روز حجاب بيقراران بيش است
زان، درد من از قطره باران بيش است
زينجا که منم تا که بدانجا که منم
دو کون چه باشد که هزاران بيش است
دايم ز طلب کردن خود در عجبم
زيرا که زيادتست هر دم طلبم
کاريز همي کنم به دل در همه روز
شب آب همي برم زهي روز و شبم!
زان روز که دل پرده اين راز شناخت
از پرده دل هزار آواز شناخت
در هر نوعي به فکر سي سال دويد
تا آنگاهي که خويش را باز شناخت
در عشق مرا عقل شد و راي نماند
جان نيز ز دست رفت و بر پاي نماند
دي، مه ز دو کون بود جولانگه فکر
امروز، ببين که فکر را جاي نماند
چون بحر وجود روي بنمود مرا
موج آمد و با کنار زد زود مرا
در چاه حدوث کار کردم عمري
چون آب بر آمد همه بربود مرا
هر جان که چو جان من گرفتار آيد
پيوسته درين راه طلبکار آيد
تا چند روم که هر نفس صد وادي
از هر سويم همي پديدار آيد
ماييم بدين پرده بيروني در
هر لحظه به صد گام دگرگوني در
اکنون به جهان به جامه خوني در
رفتيم به قعر بحر بي چوني در
در وادي عشق بيقراري است مرا
سرمايه اين سلوک خواري است مرا
جايي ست مرا مقام کانجا در سير
هر لحظه هزار ساله زاري است مرا
آنجا که منم هيچکس آنجا نرسد
جز گرم روي همنفس آنجا نرسد
چون راند آنجا هم از آنجا خيزد
بنشين که کس از پيش و پس آنجا نرسد
صد مرحله زانسوي خرد خواهم شد
فارغ ز وجود نيک و بد خواهم شد
از زيبايي که در پس پرده منم
اي بيخبران عاشق خود خواهم شد
کس را ديدي ز خود نفور افتاده
در فرقت خويشتن صبور افتاده
في الجمله اگر نشان ما مي طلبي
ماييم همه ز خويش دور افتاده
عمري دل من غرقه خون آمده بود
بر درگه عشق سرنگون آمده بود
از بس که زد اين در و کسش در نگشاد
او بود که از برون درون آمده بود
زآنروز که دل نه شادي و نه غم ديد
اقبال هزار ساله در يک دم ديد
هر چند که خويش را به هستي کم ديد
عالم در خويش و خويش در عالم ديد
نه سوختگي شناسم و نه خامي
در مذهب من چه کام و چه ناکامي
گويي که به صد کسم نگه مي دارند
ورنه بپريدمي ز بي آرامي
آرام ز جان حاضرم مي بينم
جنبش ز دل مسافرم مي بينم
چندان که سلوک مي کنم در دل خويش
نه اول خود نه آخرم مي بينم
چون باديه عشق، مرا پيش امد
هر گامم ازو ز صد جهان بيش آمد
دل رفت و درين باديه تک زد عمري
خود باديه او بود چو با خويش آمد
آن دم که چو بحر کل شود ذات مرا
روزن گردد جمله ذرات مرا
زان مي سوزم، چو شمع، تا در ره عشق
يک وقت شود جمله اوقات مرا
يک قطره بحرم من و يک قطره نيم
احوال نيم و چو احولان غره نيم
گويي به زبان حال يک يک ذره
فرياد همي کند که من ذره نيم
زان گشت دلم خراب از هر ذره
تا برخيزد نقاب از هر ذره
چون پرده برافتاد دل در نگريست
مي تافت صد آفتاب از هر ذره
هر يک ز دگر يک نگران مي بينم
بر عقل سبک سران گران مي بينم
چيزي که به چشم دگران نتوان ديد
گويي که به چشم دگران مي بينم
در عشق نه پيدا و نه پنهانم من
محوي عجبم نه جسم نه جانم من
في الجمله نه کافر نه مسلمانم من
در هر چه نگاه مي کنم، آنم من
در عشق وجود وعدمم يکسان است
شادي و غم و بيش و کمم يکسان است
تا کي گويي که فصل خواهي يا وصل
زين هر دو مپرس کاين همم يکسان است
در عالم عشق محو و ناچيز شديم
بالاي مقام عقل و تمييز شديم
گويي هر دم ز عالمي صد چندين
بگذاشته و اهل عالمي نيز شديم
اي بس که چه دشوار و چه آسان مرديم
پيدا زاديم ليک پنهان مرديم
جاني که بدو خلق جهان زنده شدند
ديري ست که تا ما ز چنان جان مرديم
در واقعه اي سخت عجب افتادم
گه مي مردم صريح و گه مي زادم
داني ز چه خاست اينهمه فريادم
کامد يادم آنچه نيايد يادم
آن وقت که گفتمي که ناشاد منم
چون دانستم که بر چه بنياد منم
در حلقه نيست هست چون زنجيري
در هم افتاده وانچه افتاده منم
تن، سايه جان رنج پرورده ماست
جان،گنج تن بهم برآورده ماست
از سايه خويش در حجابيم همه
کز ما ما را سايه ما پرده ماست
آن مرغ عجب در آشيان کي گنجد
وان ماه زمين در آسمان کي گنجد
آن دانه که در دل زمين افکندند
گر شاخ زند در دو جهان کي گنجد
آن راز که پيوسته از آن مي پرسم
در جان من است و از جهان مي پرسم
تا هيچ کسي برون نيايد بر من
او در دل و از برون نشان مي پرسم
دل سوخته جمال او مي بينم
جان شيفته وصال او مي بينم
چندان که درين دايره بر مي گردم
نقصان خود و کمال او مي بينم
ما مذهب عشق روي آن مه داريم
وز هر چه جزوست دست کوته داريم
گر درگه ما بسته شود در ره عشق
در هر گامي هزار درگه داريم
پيوسته حريف جان فزايم بايد
چون گوي ز خود بي سر و پايم بايد
چون من همه وقتي همه جايي باشم
ممکن نبود که هيچ جايم بايد
برخاک بسي نشستم از غمناکي
تا وارستم ازين حجاب خاکي
اي بس که برفت جان من در پاکي
تا درکش گشت چوني ادراکي
مي آيم و بس چون خجلي مي آيم
آيا ز کدام منزلي مي آيم
اي اهل دل! امروز دلي در بنديد
کامروز چو آشفته دلي مي آيم
چون چهره خورشيد وشش روشن تافت
آن تاب به جان رسيد و پس بر تن تافت
گفتند: «ترا چه بود؟» داني که چه بود؟
چون نيست شدم هستي او بر من تافت
در محو دلم ز خويشتن ماند باز
در توحيدم حجاب افتد آغاز
کاري که مرا فتاد با آن دمساز
کوتاه کنم قصه که کاري ست دراز
از عشق تو آمدم به جان چتوان کرد
سرگشته شدم گرد جهان چتوان کرد
چيزي که زمين و آسمان تشنه بدانست
من سير نمي شوم از آن چتوان کرد
گه عشق تو در ميان جان دارم من
گه جان ز غم تو بر ميان دارم من
آن چيز که از عشق تو آن دارم من
حقا که ز جان خود نهان دارم من
چون نيست زماني سر خويشم بي تو
کاري است گرفته پس و پيشم بي تو
جمعيت جانم نشود مويي کم
هر چند که در تفرقه بيشم بي تو
چون دوست به دست روح، پيغامم داد
بالاي دو کون برد و آرامم داد
کاري که درون پرده انجامم داد
از لطف برون پرده هم کامم داد
پيوسته دلم شيفته آن راز است
زان راز شگرف جان من با ناز است
گر محو شود جهان نيايد بسته
آن در که مرا به سوي جانان باز است =
نقدي که مراست قيمتش هست بسي
آنجا نرسد هيچ گدايي نفسي
گر هر دو جهان خصم من آيند به حکم
هرگز نرسد به نقد من دست کسي
اي آن که درين حبس جهان مانده اي
در نيک و بد و سود و زيان مانده اي
من آنچه منم به سر آن مشغولم
تو آنچه نه اي تو آن، در آن مانده اي
گاهي بيخود، بي سر و بي پا برويم
گه بي همه اندر همه زيبا برويم
چندن که تو در خويش به عمري بروي
در بي خويشي به يک نفس ما برويم
هر سر زده اي ز سر ما آگه نيست
هر بي خبري در خور اين درگه نيست
گر مايه دردي به در ما بنشين
ورنه سر خويش گير کاينجا ره نيست
مردان مي معرفت به اقبال کشند
نه همچو زنان دردي اشکال کشند
هرچند آن به دليل روشنت بايد کرد
آبي ست که از چاه به غربال کشند